درباره وبلاگ


wellcome to my blog
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 41
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


دنیا از نگاه من
wellcome




دستانت بوی زحمت
چشمانت رنگ خستگی
اما صدایت زنگ زندگی است

پدرم
دستانت
چشمانت
وصدایت را عاشقانه دوست دارم...



پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:روز,پدر,مبارک, :: 10:55 ::  نويسنده : aydaa

 

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت. 

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم.

 



دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:آبدارچی,مایکروسافت,شرکت,امپراتور,مواد غذایی,ایمیل, :: 13:23 ::  نويسنده : aydaa

چند قورباغه از جنگلی عبور می كردند كه ناگهان دو تا از آن ها به داخل

گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتی 

دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند كه دیگر چاره ای 

نیست و شما خواهید مرد.

دو قورباغه این حر ف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان كوشیدند كه از 

گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند كه دست از 

تلاش بردارید، چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید 

مرد. 

بالاخره یكی از دو قورباغه ، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از 

تلاش برداشت. او بیدرنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با حد اكثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می

كرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند كه دست از تلاش بردار ، اما او با توان

بیشتری تلاش كرد و سرانجام از گودال خارج شد.

وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حر فهای 

ما را نشنیدی؟

معلوم شد كه قورباغه ناشنواست . در واقع او تمام مدت فكر می كرده كه 

دیگران او را تشویق می كنند!!!



یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:قدرت کلمات,قورباغه,گودال,تشویق,تسلیم,ناشنوا,پرتاب, :: 9:2 ::  نويسنده : aydaa

چیستان

1- آن چیست که یکی است و همیشه با تو است؟


2 - عجایب جنگل بی پایه دیدم، عجایب چادر بی سایه دیدم،
بدیدم صنعت پروردگارم، دوتا سوداگر بی مایه دیدم.

3- عجایب صنعتی دیدم در این دشت، درخت پرگلی بی سایه میگشت؟

4- آن چیست که از میان آب می گذرد، ولی خیس نمی شود؟


5- آن چیست که نمیتوانید ببینیدش، یا بچشیدش، یا با دستتان لمسش بکنید، ولی برای همه تان لازم است و همه جا هست؟

6 - آن جسم عجب چیست که بر چرخ پدید است
گه پرده ماه است و گهی حاجب شید است؟

7- نه دست دارد، نه پا دارد، از همه جا خبر دارد!

8- آن چیست که تا آسمان نگرید، اشکش روان نمی شود؟


9- آن چیست که نه دست دارد و نه پا، در همه جای زمین است و نمی رود به هیچ جا؟


10-
آن چیست که نه دست دارد، نه پا، نه استخوان دارد، نه گوشت، ولی همیشه راه میرود و و هیچ وقت هم خسته نمی شود؟

11- آن چیست که خودش آب، دُشمنش آب؟


12- آن کدام دوبرادرند که در زیر یک کوه زندگی میکنند،و هیچ وقت خانه یکدیگر را نمی بینند؟

13- آن کدام شب تاریک است که در میان روز دیده میشود؟

14- این سر کوه، اَرّه اَرّه آن سر کوه، اَرّه اَرّه میان کوه، گوشت بره!
 

  
پاسخها در ادامه مطلب

 

 



ادامه مطلب ...


شنبه 21 خرداد 1390برچسب:چیستان,معما,پاسخ,سوال,جواب,سین جیم, :: 21:14 ::  نويسنده : aydaa

تفاوت بی پول و پولدار 

 

 

  پـــــــــول دار

 

 

۱-      اگر در مجلسی غذا نخورد می گویند : یا رژیم دارد یا غذاها باب طبعش نیست.

۲-      اگر لباسش کوتاه و بی قواره باشد می گویند : معلوم نیست از کدام بوتیک خریده.

۳-      اگر پیاده راه برود می گویند : کار عاقلانه ای میکنه پیاده روی برای سلامتی بدن لازمه.

۴-      اگر تند تند غذا بخورد می گویند : ببین چه کار واجبی داره که اینقدر عجله می کنه. 

۵-      اگر از اداره بیرون کنند می گویند : چون مداخلش و عایداتش زیاد بود حسودها برایش زدند.

۶-      اگر از خونه بیرون نیاد می گویند : احتیاجی نداره حالا استراحت می کنه.

۷-      اگر بمیرد می گویند ؟


 

بـــی پــــــول

 


1- اگر در مجلسی غذا نخورد می گویند : بیچاره عادت نداره غذاهای خوب بخوره. 

۲-      اگر لباسش کوتاه و بی قواره باشد می گویند : نیگاش کن ، لباس به تنش زار می زنه.

۳-      اگر پیاده راه برود می گویند : جون سگ داره این همه راه رو می خواد پیاده بره.

۴-      اگر تند تند غذا بخورد می گویند : انگار از قحطی برگشته.

۵-      اگر از اداره بیرون کنند می گویند : دزدی کرده.

۶-      اگر از خونه بیرون نیاد می گویند : لش تن پرور حال کار هم نداره.

۷-      اگر بمیرد می گویند : خدا بیامرزدش.



جمعه 20 خرداد 1390برچسب:طنز,بی پولی,پول دار, :: 21:54 ::  نويسنده : aydaa

 
بزرگ ترین افتخار


دختر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.

این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
دختر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.

ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.


اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟


دختر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.


پس از چندی قدم زدن دختر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟


آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند...

مادر با شنیدن این جملات زیبا از زبان کودکش متحیر ماند وبه فکرفرو رفت...

 



جمعه 20 خرداد 1390برچسب:داستان,شهرت,دختر,کلیسا, :: 21:9 ::  نويسنده : aydaa

تو دنیا هیچی هیچی نداشته باشی مطمئن باش سه چیز همیشه مال تو هست:خدای مهربون، فکرای قشنگ،قلب کوچیک من.

***************************

با دل عاشق بد نکن ای آدم نامهربون / سنگدل و بی وفا نشو ، یه دل داری اینم نشون . . .

*******************************

دوستان شما مثل طلا و جواهر هستند، به دست آوردنشون سخته، ولی نگه داشتنشون سخت تره…

لطفا در نگهداری دوست کوشا باشید!

********************************

عشق تو تعطیلی نداره ،‌به فکر خودت نیستی فکری به حال خستگی ما بکن
ما هر روز تا دیر وقت خرابتیم …

****************************

برای نزدیکی و همگرایی قوم خویش ، کمک بهم و ستیز با نادانی و ناراستی را پیش گیرید .

نادانی ، خودخواهی به بار می آورد

***************************

امروز بهترین ساعتم را شکستم چون لحظه های بی تو بودن را به رخم می کشید

 ***************************

عزیزم بهترین انتخاب عمرم همراه شدن با تو در مسیر زندگی است

هر چیز خوبی در دنیا فقط یکیست

******************************

پین کدتیم رفیق ، سه بار اشتباه بزنی فنا میشیم ، درست بزنی فدات میشیم !

***************************

نداشتن تو یعنی اینکه دیگری تو را دارد ، نمی دانم نداشتن ات سخت تر است یا تحمل اینکه دیگری تو را داشته باشد .

***************************

دوستم قلبی اگر باشد دعایت می کنم / جان اگر خواهی فدایت می کنم / با تو ام ای گل ، تو تنها نیستی / گوش کن زیبای من ، هر شب صدایت می کنم .

***************************

غرق ترانه میشوم از نگاه گاه گاه تو / کاش خانه ای بنا کنم در حوالی نگاه تو .

***************************

میان قلب من عشق تو پیداست / لبانت مثل گل خوشرنگ و زیباست / مشو غمگین اگر از هم جداییم / که بی رحمی همیشه کار دنیاست .

**************************

هرچند نمیدانم خواب هایت را با که شریک میشوی اما هنوز شریک تمام بیخوابی های من تویی .

**************************

تو  فکر نکن سکوت من ذکر فراموشی توست / بدون که هر لحظه دلم در ه یاد توست .

*************************

شب ، کاش میشد با تو از عمق وجود ، از ته لحظه ی تنهایی دل ، سخنی گفت به پهنای خیال ، تا که در ظلمت خود ، مرا برداری تا خاطر یار .



پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:اس,ام,اس,عاشقانه, :: 22:8 ::  نويسنده : aydaa

یه روز یه قورباغه از یه گربه می پرسه: قور قور قوربانت بشم کلاس چندمی؟
گربه جواب میده: پیش پیش پیش دانشگاهی

 

حیف نون از کلاس راهنمایی رانندگی میاد، بهش میگن مار باباتو نیش زد فوت کرد، میگه : از پشت زدش؟ میگن آره، میگه مار مقصره...

 

 

یه روز یه مردی باعجله پیش دکتر میرود و میگوید: سلام دکتر! زود بیا ، آپاندیس زنم درد گرفته. دکتر می گوید: من که یک هفته پیش آپاندیس زنتان را عمل کردم، مگر میشود یک زن دو تا آپاندیس داشته باشد؟ مرد می گوید: نه، ولی یک مرد که می تواند دو تا زن داشته باشد!

 

 

در راستای گران شدن قبض آب و برق:
حیف نون به بچه هاش میگه : وقتی رفتم پرینت آب رو گرفتم می فهمم کدومتون بیشتر رفته دستشویی!

 

 

این سوال مدتیه ذهنم رو مشغول کرده :
این عرب ها "چ" ندارند پس چطوری عطسه می کنند؟

 

 

حیف نون داشته از خیابون رد می شده یه دفعه ماشین می زنه بهش تیکه پاره اش میکنه...
این قرار بود چ.ک بشه ولی چه کنیم حادثه هیچ وقت خبر نمی کنه!

 

 

آقای دست و دل باز تصادف کرده بوده نشسته بوده وسط خیابون می زده تو سرش که ماشینم! ماشینم داغون شد!  خاک تو سرم شد. افســـر میره بهش میگه : بدبخت انقدر حرص ماشینتو خوردی که نفهمیدی دست چپت از مچ قطع شده! آقاهه یه نگاه کرد به دستش گفت: یا حضرت عباس، ساعتــــــــــــــــــــــم!!!!!!!!!!!!!!

 

حیف نون با لباس تو رودخونه شنا میکرده ، ازش میپرسن چیکار میکنی؟
میگه: لباسامو میشورم...
میگن: ماشین لباسشویی تو خونه ندارین؟
میگه: داریم، ولی وقتی میرم اون تو سرم گیج میره

حیف نون میره دستشویی در می زنه یه عربه می گه:اهم.. حیف نون می گه: حالا اسمت چیه می گه: محمد حسن خلیل. حیف نون می گه: ای پدر سوخته ها سه تایی باهم رفتین توالت؟



پنج شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 22:52 ::  نويسنده : aydaa

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل همیشه بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و تعدادی هم سوار می شدند.در ایستگاه بعدی یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.
او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت:«تام هیکلی پول نمیده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریبا ریزجثه بود و اساسا آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دقیقا همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد و ...
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چه طوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت:« تام هیکلی پول نمی ده! »
مایکل ایستاد ، به او زل زد و فریاد زد :« برای چی؟ »
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلا مسئله وجود دارد یا خیر!



سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:مایکل,تام هیکلی,اتوبوس,پل,کارت رایگان,مسئله,کابوس,کاراته,بدنسازی, :: 11:57 ::  نويسنده : aydaa

وقتی سارا دخترك هشت ساله‌ای بود، شنید كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت می‌كنند. فهمید كه برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را در آورد. قلك را شكست، سكه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودكه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود.
دخترك پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌كرد ولی داروساز توجهی نمی‌كرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه‌ها را محكم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه می‌خواهی؟
دخترك جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!

دخترك توضیح داد: برادر كوچك من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید كه فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.

چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من كجا می‌توانم معجزه بخرم؟

مردی كه گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترك پرسید چقدر پول داری؟

دخترك پولها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فكر می‌كنم این پول برای خرید معجزه برادرت كافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فكر می‌كنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت
پس از جراحی، پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم؟

دكتر لبخندی زد و گفت:‌ فقط پنج دلار



دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:معجزه,بیمار,پنج,دلار,دکتر,دخترک,عمل جراحی,قلک, :: 11:38 ::  نويسنده : aydaa

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.

اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.

تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند.

ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»



یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:ملانصرالدین,گدایی,سکه,طلا,نقره,احمق,باهوش, :: 11:6 ::  نويسنده : aydaa

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش مرد می گه: برای چی این کارو کردی؟

زنش جواب ميده: به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود مرده مي گه: وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش سامانتا بود

زنش معذرت خواهي می کنه و می ره به کاراي خونه برسه. .

نتیجه ی اخلاقی 1:

خانم ها همیشه زود قضاوت می کنند......

1, 2 , 3
سه روز بعدش مرد داشته تلويزيون تماشا مي كرده كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگ دوباره مي كوبه تو سرش!
بيچاره مرده وقتي به خودش مي آد مي پرسه: چرا منو زدي؟

زنش جواب مي ده: آخه اسبت زنگ زده بود !!!!!!


نتیجه ی اخلاقی 2 :
خانم ها همیشه درست حس می کنند!!!



یک شنبه 14 خرداد 1390برچسب:خانم ها,آقایان,سامانتا,قضاوت,حس,درست,اسب,زنگ,تلفن,ماهی تابه,قابلمه,مسابقه, :: 23:19 ::  نويسنده : aydaa
در يكي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود كه ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت ميكرد.
روزي پدرش جعبه هاي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار كه كسي را با حرفهايت ناراحت كردي، يكي از اين ميخها را به ديوار طويله بكوب.
روز اول، پسرك بيست ميخ را به ديوار كوبيد. پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را ميآزارد، كم كند. پسرك تلاشش را كرد و تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.
يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هربار كه توانست از كسي بابت حرفهايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد.
روزها گذشت تا اينكه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! كار خوبي انجام دادي.
اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني ميشوي و با حرفهايت ديگران را ميرنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها ميگذارند. تو ميتواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

پایولو کوییلو


جمعه 13 خرداد 1390برچسب:داستان,کوتاه,تصمیم,مهم,پسرک,شرور,زخم,رنج, :: 21:52 ::  نويسنده : aydaa
داستانک
بچه انگار از جست و خیز زدن خسته نمیشد،
دو ساعتِ تمام بود که فقط بالا پایین میپرید،
طبقه پایین،، پیرزن، گوشه چشمشو با روسریش پاک کرد،
و رفت پیشِ پسرِ معلولش که از سرو صدا بیدار شده بود...

 

من و گاوم

امروز با گاوم رفته بودیم رستوران، گاوم سالاد شیرازی سفارش داد من هم کوبیده.

خیلی خوش گذشت، موقع حساب کردن گاوم اجازه نداد من حساب کنم؛

گفت: تو هنوز دانشجویی و بیکار اما شیر گاو جدیدا گرون شده و من از تو پولدارتر هستم

گاوم از گارسون که داشت میز رو تمیز میکرد پرسید: آقا این کوبیده از چی درست شده؟

تو چشمای گاوم نگاه کردم، ترس، نفرت، عصبانیت و ....

گارسون جواب داد: از گوشت تازه ی گوساله.چشمهاش پر از اشک شده بود.

فکر میکنید وقتی گاوها میرن سینما چیکار میکنن؟

اولش که سالن تاریک و دید اصلا تو نمیرفت، به زور بردمش و نشوندمش روی صندلی. فیلم اژدها وارد میشود بروسلی بود؛

باور نمی کنید اونقدر جوگیر شده بود که همراه با بروسلی مشت و لگد میزد.

هنوز نیم ساعت مونده بود که فیلم تموم بشه سه نفر رو کتک زد و از سینما انداختنمون بیرون.

خوب شد سینما فیلم تایتانیک رو نشون نمیداد

 



پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:داستان کوتاه,داستانک,گاو,سینما,رستوران,پسر,معلول, :: 22:16 ::  نويسنده : aydaa
چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:عکس,خنده دار,جالب, :: 15:15 ::  نويسنده : aydaa

به نام خداوند بخشنده


دانستنی درباره ی حیوانات

1. دندان های تمساح در همه سنین عمر دوباره در می آید.

2.جانوری موسوم به «راکون» قبل از صرف غذا باید ابتدا غذایش را با آب بشوید.

3. یک زنبور ناگزیر است دو میلیون دفعه روی گل ها بنشیند تا بتواند یک لیوان عسل تولید کند. 

4.  شاخ کرگدن گر چه شبیه استخوان است اما در واقع توده ای از موهایی است که محکم در هم تنیده شده اند. 

5.طول بدن تمساح به پنج متر و وزن آن به بیش از پانصد و بیست کیلوگرم هم می رسد. تمساح ها به راحتی در آب شنا می کنند و با بستن پرده گوش و بینی شان می توانند بیش از یک ساعت نفس خود را در سینه حبس کنند و زیر آب بمانند.

 6.بعضی از جانوران هنگام خواب علاوه بر چشم، گوش های خود را نیز می بندند تا صدا کمتر مزاحم خواب آنان شود

7.یک فیل قادر است پنج تن بار را به آسانی حمل کند.

8.بزرگ ترین نهنگ جهان به نام نهنگ آبی رنگ که 99 متر طول و 9999 تن وزن دارد، چند سال پیش در آب های خلیج فارس مشاهده شد.

بای بای



سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:دانستنی , حیوانات, :: 17:16 ::  نويسنده : aydaa

پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.
پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند.
او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچین برادري داشت.

اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.”

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد.
او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”

پسر از پله ها بالا دويد.
چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”

پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!



دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:داستان,پسربچه,ویلچر,گردش, :: 17:32 ::  نويسنده : aydaa

بسمه تعالی

زنبور

ای زنبور طلایی

نیش می زنی بلایی

پاشو پاشو بهاره

گل واشده دوباره

کندو داری تو صحرا

سر می زنی به هر جا

پاشو پاشو بهاره

عسل بذار دوباره

پاشو پاشو بهاره

عسل بذار دوباره


نوروز

بازم اومد بهار شادو خندون

با سوسن و باسنبل و با ریحون

باز عمو نوروز برامون آورده

سبزه و گل به جای برف و بارون

چلچه ی از سفر رسیده خوشحال

نگاه کنید جوانه زده تو ایون

غنچه ی گل به روی ما می خنده

مرغ چمن پر می زنه می خونه

رو شاخه ها شبنم دونه دونه

از شادی و صفا دارن نشونه

ببین چه قدر دیدنی و قشنگه

لکه ی ابری که تو آسمونه



ادامه مطلب ...


یک شنبه 7 خرداد 1390برچسب:شعر,کودکانه,نی نی,زنبور,نوروز, :: 22:48 ::  نويسنده : aydaa

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه .دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه! این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد. وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم... می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم. تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو. یکیشون داد زد: محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!



پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:داستان,ترسناک,جنگل,ماشین, :: 23:20 ::  نويسنده : aydaa

به نام خدا

جهنم کودکان

مادری برای ثبت نام کودک خود به دبستان نزد مدیر رفت.مدیر  دبستان برای آزمایش هوش کودک از او پرسید:خدا کجاست؟ کودک به آسمان اشاره کرد و گفت در آسمان است.

مدیر پرسید:خوب بهشت کجاست؟ کودک جواب داد آن هم در آسمان است.مدیر پرسید پس جهنم کجاست؟ کودک فکری کرده اظهار داشت:همین جا که ما هستیم.!!!

شیرین تر از خواب

از شخصی پرسیدند:شیرین تر از خواب چیزی دیده یا شنیده ای؟ پاسخ داد اگر هم دیده باشم در خواب دیده ام

عزت

از ظریفی پرسیدند:چه کسی می تواند با عزت زندگی کند؟ گفت:کسی که نام همسرش عزت باشد.



دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:لطیفه,لبخند, :: 23:20 ::  نويسنده : aydaa

به نام خالق مادر, لطیف ترین گل بوستان هستی

وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، معمار شوم
آنگاه، تمامی جهان را همچون بامی
بر فراز دستان تو، ستون خواهم کرد

*
وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، پزشک شوم
آنگاه، با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت
بر تمام دردهای جهان
و آنگاه به سلامتی شان، با لب های تو
بر گونه های شادی تمام کودکان جهان، بوسه خواهم زد

*
وقتیکه من بزرگ شدم، شاید
یکروز با چتر گیسوان تو
از آسمان آرزوهایت
پروازی کنم بر آستان زمین
زمینی که پای تو آنرا نگه داشته است
و آنگاه، خواهم دوید تا مرزهای درونت
و در پنهانترین گوشه های جنگل سبز آغوش تو، پنهان خواهم شد

*
اکنون را که نام نهادی فصل کاشت
فردا که من بزرگ شدم، در زمان برداشت

مادرم، به تو قول می دهم
من تو را دوست خواهم داشت



دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:روز,مادر,مبارک, :: 16:26 ::  نويسنده : aydaa

به نام خالق هستی

سلام دوستان گلم

معماهای زیر را از کتاب "چرا چنین است؟" نوشته ی "پروفسور جولیوس میلر" انتخاب کرده ام.

1.آیا می دانید یک لیتر  شیر سنگین تر است یا یک لیتر خامه؟

2.آیا یخ بخار می شود؟

3.آیا در طبیعت اشتباهی رخ داده است؟

ما همگی خاصیت پوشیدن لباس های سفید در هوای گرم را می دانیم .(البته درشتی بافت, نرمی پارچه و عوامل دیگر هم نقش مهمی ایفا می کنند.) اکنون به رنگ پوست مردم کره ی زمین توجه کنید. مردمی که پوست تیره دارند در نقاتی زندگی می کنند که دارای آب و هوای گرم است آیا طبیعت در این مدت اشتباهی مرتکب نشده است؟ آیا نباید مردمی که پوست روشن دارند در آب و هوای گرم زندگی کنند ومردمی که پوست تیره دارند در آب و هوای سرد؟

پاسخ ها

1.شیر! در پاسخ به این سوال تقریبا همه می گویند خامه. چون خامه سفت وغلیظ است و به راحتی نمی ریزد. اما شما خامه را در کدام قسمت شیشه ی شیر (غیر هموژنیزه) می یابید؟ مطمئنا در بالای شیشه شیر.

2.بله. یخ بخار می شود. یخ دارای فشار بخار است. به این نکته قدیمی توجه کنید: اگر شما در یک روز سرد زمستانی که آب یخ می زند , لباس های خیس خود را در هوای آزاد آویزان کنید می بینید لباس های خیس یخ وی زنند به طوری که مثل چوب خشک می شوند. بعد از مدتی لباس های یخ زده بدون اینکه خیس شوند, خشک می شوند. جالب نیست؟

3.نه,اگر چه درست است که پوست تیره نسبت به پوست روشن از قدرت جذب بیشتری برخوردار است اما مقدار گرمایی که از خود بیرون می دهد بیشتر است.و با این نتیجه ی عجیب در آب و هوای گرم پوست تیره نسبت به پوست روشن مزیت بیشتری دارد. در حقیقت از نظر ترمودینامیکی پوست تیره 50% بهتر از پوست روشن است.

امیدوارم از این مطالب جالب خوشتان آمده باشد.

تا بعد



یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 12:41 ::  نويسنده : aydaa